نوشته شده توسط : کاظم رستمی

زمان می گذرد

و ما از هم دور می شویم

تو در آنطرف شهر به چیزی فکر می کنی

ومن مات این لحظه

خورشید که غروب کند

دلت خواهد گرفت

و شب پره ها را به میهمانی فرا خواهی خواند

دنیای تو همانند دنیای من

کاغذی است

با آب خراب می شود

و گردو خاک پیرش می کند

در این لحظه دنبال پناهی می گردم

که همه چیز من است

اما دریغ

اما دریغ

 

 



:: برچسب‌ها: پناه ,
:: بازدید از این مطلب : 968
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 14 اسفند 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد